وقت هایی که عاشق بودم

تو ای چشمه‌ی جوشش شعر من

 

تو زیباترین آرزوی منی

تو احساس آبی تر از آسمان

تو فریاد بی های و هوی منی

تو ماه تمام فضای خیال

تو خورشید صبحی پس از انتظار

تو ابری تو باران تو رودی تو موج

تو خون و رگی در تن روزگار

صدای نسیم بهاران تویی

که پیچیده در گلشن و بوستان

چو عطرت به گل شخصیت داده است

بهاران همه داشت از تو نشان

تو آرامش قلب طوفانیم

تو طوفان احساس شعر منی

نگاهت چو آئینه تا آفتاب

تو احیای شبهاب قدر منی

من و دل بهم تا به صبح آختیم

جهان را به فجر نگاه تو باز

به یک طرفه چشمی بهم باختیم

من و دل خوش از باختن پیش تو

غریقیم و غرقیم و درویش تو

چو از نام حق و خدا بگذریم

بجز نام تو بر زبان نا بریم

بجز جادوی واژگان پیشه نیست

بجز یادتو مر که اندیشه نیست

ببخشید گشته اطاله کلام

خدایا تو و دلبر و والسلام

گاه من

گاه من فرزند نا مشروع حال است

 

گاه من اینجاست

گاه من همچون جهانم در پس رویاست

گاه من از نسل فرزند زمانم نیست

گاه من آواره تر از باد

گاه من در جستجوی ناکجاآباد

گاه من همچون پرستوی خیالم خانه بر دوش است

گاه من چون ساعتی خوابیده بی احساس

گاه من چونان زنی تنهاست

گاه همخواب غم و گاهی

همره شاد رسیدن هاست

گاه من رنگ دو رنگی هاست

گاه سبز و گاه آبی

گاه همرنگ سیاهی هاست

گاه من مانند احساسم تک و تنهاست

روزمرگی ها

روزگارم هم اسیر یکه تازی ها شده

 

روز و شب هایم بسان بی قراری ها شده

هر شب و روزم چو آئینه بسان روز پیش

هر سوالم هم اسیر بی جوابی ها شده

گرچه در کوران محنت آبدیده گشته ایم

تشنه ماندیم و لبم چون خشکسالی ها شده

اسب تکتاز زمان می تازد و ما در پیش

گرد پایش هم نصیب خوش خیالی ها شده

ما که رسوای جهانیم و غمش قاموس ما

روزگار خوش چه ساده نقش  قالی های شده

روزمرگی ها

روزگارم هم اسیر یکه تازی ها شده

 

روز و شب هایم بسان بی قراری ها شده

هر شب و روزم چو آئینه بسان روز پیش

هر سوالم هم اسیر بی جوابی ها شده

گرچه در کوران محنت آبدیده گشته ایم

تشنه ماندیم و لبم چون خشکسالی ها شده

اسب تکتاز زمان می تازد و ما در پیش

گرد پایش هم نصیب خوش خیالی ها شده

ما که رسوای جهانیم و غمش قاموس ما

روزگار خوش چه ساده نقش  قالی های شده

تبریک به خودم

تبریک به خودم که از یاد برده ام خودم را

 

خود نه حصار تن است و نه در منیت من

خود تامل در خودست.

خود آنجاست که بنشینی و ببینی کجایی

و به قول مجید با خودت چند چندی

واقعا جای تبریک دارد

برای او

آی آفتاب روشنم روح من و جان و تنم

 

سیب بهشت آفرین هم درد و هم درمان من

 

ای باده شیرین من هم صحبت دیرین من

 

ای نور نجم رهنما در وادی حیران من

 

ای ساقی روز الست جام جهان بگرفته دست

دامم شده گیسوی تو ای حور موی افشان من

یعقوب وار از دوریت سر در گریبان می کنیم

با بوی تو بینا شوم ای یوسف کنعان من

گو با صبا صبحی بیا بر آستان جان من

تا شاید از عطر تنت گلگون شود بستان من

تا صبح گر نالم زغم وز هجر تو بازم نظر

شعرم نباشد انتها ای حور مه تابان من

دائم ز درگاه خدا خواهم وصال روی تو

صد کاروان قربانی آن ساقی مستان من

شعرم اگر چه بی قدر در چشم خمار شماست

آنهم به قدر عاشقی ارزان مهرگان من

همصدا با نفس میکائیل

ذهنم از آبی آرام نگاهت آبیست
قلبم از شور امیدت سبز است
آسمان دل من صحنه پرواز کبوترهایی است
که پی قامت نور 
بال و پر بگشودند
حرمت نام تو را پرده نشینان دانند 
و صدای قدمت 
فرش دلم آراید
تو چه زیبا به هوا می خندی 
و چه محجوب و غریبانه به من می نگری
چه سکوت گرمی است
چهره در چهره تو خوابیدن
تو که از خواب خدا سبزتری
و پس پرده ی راز ملکوت 
به تماشای تجلی خدا بنشستی
تو که از خلقت آدم تا حال 
همصدا با نفس میکائیل
 یار حوا هستی
تو اگر حادثه ای 
یا اگر تکراری 
صاف و شفاف و زلال 
چشمه ی آینه ی نور خدا
آخرین افسانه 
واپسین بازدم روح زمان 
در هیاهوی تهی از تاریخ 
تو همان حادثه ناب رسیدن به نوای ملکوت 
تو همان موج الست 
شاهد پاسخ آدم به خدا 
قاصد رحمت او 
حامل توحیدی
تو که باشی همه هستند 
همه با هم و من در طلبت سرگردان 
تو بمان 
تو بمان...

برای او

ما را ز زلف چون شب تارش چه حاصل است

وقتی که خصم من بر او در مقابل است

شاه  از رخش به کیش در آمد به هوش باش

رفتش فنا که توسن او پای در گل است

مجنون و مست و یاغی و رند و شرابخوار

بر دادگاه او نبرندش چو عاقل است

هوش از سرم ببرد به عطر نگاه خویش

بر سایه سار سرو قدش ماه کامل است

چشم سیاه تر ز شبش روشنای دل

شمشیر ابروان برِ آن در حمایل است

ساقی بده پیاله که مست نگاه اوست

هر کس که فکر کرده در این خانه فاضل است

شوق وصال روی تو اعجاز من شده

هر معجزه ز غیر تو را سحر و باطل است

جز کوی دوست ره نبرد کودک خیال

شاید به وصل اوست که روحم مواصل است

گرد خم شراب معرفتش حلقه حلقه یار

او را که غرقه گشت در آن حلقه داخل است

گشتم اسیر زلف کمندت نگار مست

آن دام را که مقتل خونریز صد دل است

برای او

قبله گاه دین ما چشمان روح افزای توست

 

روشنای خانه هامان همت والای توست

شد اگر سهمم ز عشقت کنج دیوار خراب

روز و شب ذکر و دعایم دیدن سیمای توست

شد اگر خشکیده چشمانم به راه انتظار

شکر، ایزاد را که اکنون خاک زیر پای توست

آدم ار با خوردن سیبی برون شد از بهشت 

تو همان سیبی که جنت را مکانش جای توست

بر در قلبم زده غم قفلی از هجران دوست

چاره اش تنها دو دستان گره بگشای توست

در قمار چشم تو ما دین و دل را باختیم 

صد دل و جان را فدای یک سر و سودای توست

جان و تن در راه کویت هر دو جان برکف ببین

کارزار معرفت فرمانبر املای توست

جان که صد بار از برایت گشت قربانی چه سود 

صد هزاران هزاران عاشق و دلداده و شیدای توست

سال نو

به صدای قدم باد صبا 
که نوید سحری نو دارد 
گوش جان بسپاریم 
به جهان گر تو بچشم حلزون نیم نگاهی بکنی
سر هر سرو 
اذان گوید باد
سر هر موج 
ببینی تو سجود
پای هر شب بویی 
عطر تسبیح و دعا پیچیده است
دست من، همچو دو چشم حلزون 
منطق زنده پرواز پرستوها را 
از صدای قدم نور تمنا می کرد
دل به شوق وصلش
در پی تازه ترین قطره اشکی شفاف
در زلال چشمه پاک یقین 
میکشد مسح به روی تردید
به بهاری که چه زود
می شود تابستان
و چو عمر گل شب بو گذراست
و پر از نغمه شور ابدی است 
می سپارم دل را
بار الها
ای اهورامزدا
قلبم از کینه تهی ساز 
و به جایش بنشان 
فرشی از جنس چمن 
لحظه هایم عریان
تو بپوشان بر آن 
جامه آرامش 
تو که نزدیکترین چشم به چشمان منی
روشنی بر دل من قرس نما
و تو همراهم باش
چه مبارک سحری است
و چه فرخنده شبی
روزهاتان همه نو
شب تان همچو حریر یمنی 
مملو از آرامش 
سایه گرم خدا برسرتان
و همه جا بوی حضورش
به مشام دلتان رنگین باد

زمانه

اولین ها

چند وقتی است

 

به معیار زمان مشکوکم

ثانیه ثانیه نیست 

لحظه ها می آیند

و به سرعت به تهیگاه جهان ره سپرند

نیست تکرار در این گردش روز

دیگر این قصه بی تکرار را 

کنج پستوی دلم خواباندم

چند وقتی است که شک همچو خوره 

به دلم افتاده 

می زند چنگ به در هم شدن فکر و خیال

ذهنم از بی وزنی 

مثل سکون سنگین است

گویی آن رشته طناب محکم 

دست حلاج زمان 

پنبه شده 

به هوا می رود و با وزش باد نفس می گیرد

این منم همسفر ثانیه ها 

تا تهیگاه جهان 

نوشتنم نمی آید

روزگاری قلمم مثل صلیب

 

توتمی بود که بر سینه ترسا آویخت

گاه آتش می شد

شعله بر خانه پوسیده سنت می زد

یا چو شمعی نگران

کودک ذهنم را

رهنمایی می کرد

گاه آبی می شد

روح عصیانگر زندانی را

راحتی می بخشید

یا که در کنج زمین ذهنم

بذر اندیشه نو می پاشید

یا که خاکی می شد

تا بروید بر آن 

تک درخت دانش

یا نسیمی که نوازشگر روح سیلان است هنوز

دیو سفاک زمان

طاقتم را برده

کودک ذهنم را

پای در زنجیر است

من و ذهنم اکنون

بردگانی هستیم در دست زمان

می کشد هر سویی

که نبود از اول مقصدمان

نوروز است و من همچنان در باتلاق روزمرگی های مضحک زندگی. با کمترین تحول...

نمی دانم کجا هستم که تحول را از خودم بیاغازم

شما مرا ندیده اید؟

نوشتنم نمی آید

روزگاری قلمم مثل صلیب

 

توتمی بود که بر سینه ترسا آویخت

گاه آتش می شد

شعله بر خانه پوسیده سنت می زد

یا چو شمعی نگران

کودک ذهنم را

رهنمایی می کرد

گاه آبی می شد

روح عصیانگر زندانی را

راحتی می بخشید

یا که در کنج زمین ذهنم

بذر اندیشه نو می پاشید

یا که خاکی می شد

تا بروید بر آن 

تک درخت دانش

یا نسیمی که نوازشگر روح سیلان است هنوز

دیو سفاک زمان

طاقتم را برده

کودک ذهنم را

پای در زنجیر است

من و ذهنم اکنون

بردگانی هستیم در دست زمان

می کشد هر سویی

که نبود از اول مقصدمان

نوروز است و من همچنان در باتلاق روزمرگی های مضحک زندگی. با کمترین تحول...

نمی دانم کجا هستم که تحول را از خودم بیاغازم

شما مرا ندیده اید؟

آفتاب حسنت ای خورشید جان افزای من

همره و همگام من در راه تن فرسای من

خواب در چشم ترم مثل سبو بشکسته است

تشنه جام نگاهت مانده او همپای من

تا خیابان محبت کوی دلبر راه نیست

صبحدم کی می زند سر از شب یلدای من

راز دل دیگر اسیر قلب بازیگوش نیست

فاش خاص و عام گشته، مخفی و پیدای من

من در این شهر غریب از آینه پرسیده ام

کیست جز تو آبی آرامش مینای من

چشم من روشن به عطر موی مشکینت شده

گشته مسحور نگاهت، دیده ی بینای من

تا نگیرم جام لعل از کاسه لب های تو

سرد و تاریک است یکسر امشب و فردای من

شاهد از کوی تو صد من خرمن آورده بدست

ای پری رو ای پریوش ای پری آسای من