به تو كز آينه شفاف تري !

به تو اي دوست سلام !

روزگارت آبي ست؟

هر كجا مي روي

اي همنفس آينه ها!

ردي از ياد خودت

بر دل من باز گذار.

بر سر قله نور

كه از آنجا

فاصله ها بي معناست

و زمين همچو اقاقي زيباست

ذهن را مثل كبوتر

به فضا بسپردم

تا خيال شب را

آسوده بپيمايد و هنگام سحر

بر لب پنجره احساست

دانه نور بچيند ز خيال

و براي من بنشسته به سجاده‌ي نور

عطر پيغام تو را باز آرد

خاطرت سبزترين خاطره ها

مهرت اي دوست

به گرمي بهار

و خدا

شاهد اين عشق اهورايي ما.