به گل رسته به هنگام بهار
از نسيم سحر قاصد موج ملكوت
به گل رسته به هنگام بهار
به تو اي سبزتر از برگ درخت
به تو اي آبي درياي خيال
به تو اي دوست سلام
سالها چشم به راه قدمت بنشستم
چشم و دل بر همه كس غير تو، من بگسستم
تا تو را يابم و ديده به رهت خاك كنم
دلم آرام شود با نفس عطر تنت
بار دانش به زمين بگذارم
لحظه اي فارغ از اندوه شعور
همچو پروانه به گرد گل خود گردم
و بر شمع گلش بنشينم
شهد كام از لب او گيرم و با او
بنشينم به تجلي خيال
كه خيال آزاد است
فارغ از محبس بازي كلام
فارغ از سيطرهي قدرت عقل
هر كجا خواست به پرواز در آيد
قدرت عقل به بازي گيرد
و خدا را فقط از روي محبت بوسد
و به او عشق بورزد
كه خدا عاشق بود
عشق را او به من آموخت
و من هرگز از او هيچ نترسم
كه دلم قرص به مهرش كردم
خاطرت سبز تر از برگ درخت
مهرت تو سرختر از لالهي سرخ
دلمان گرم به گرماي خدا