به گل رسته به هنگام بهار

از نسيم سحر قاصد موج ملكوت

به گل رسته به هنگام بهار

به تو اي سبزتر از برگ درخت

به تو اي آبي درياي خيال

به تو اي دوست سلام

سال‌ها چشم به راه قدمت بنشستم

چشم و دل بر همه كس غير تو، من بگسستم

تا تو  را يابم و ديده به رهت خاك كنم

دلم آرام شود با نفس عطر تنت

بار دانش به زمين بگذارم

لحظه اي فارغ از اندوه شعور

همچو پروانه به گرد گل خود گردم

و بر شمع گلش بنشينم

شهد كام از لب او گيرم و با او

بنشينم به تجلي خيال

كه خيال آزاد است

فارغ از محبس بازي كلام

فارغ از سيطره‌ي قدرت عقل

هر كجا خواست به پرواز در آيد

قدرت عقل به بازي گيرد

و خدا را فقط از روي محبت بوسد

و به او عشق بورزد

كه خدا عاشق بود

عشق را او به من آموخت

و من هرگز از او هيچ نترسم

كه دلم قرص به مهرش كردم

خاطرت سبز تر از برگ درخت

مهرت تو سرختر از لاله‌ي سرخ

دلمان گرم به گرماي خدا

برای عزیزم

کنج تنهایی شب

گوشه خلوت دل

گوش بسپرده به نجوای درون

جز ملامت به خودش هیچ نگوید

و غمش مثل سکوت

همه تاریکی بود.

و تو ای پاکترین شعر خدا

چه قشنگ از پس ابر

شیشه ی ظلمت شب بشکستی

و هم اکنون که فضا

پر شده از عطر اذان نرگس.

کاج و سرو و گل و ریحان

پی تکبیرة الاحرام علف

به نماز آمده اند.

تا به شکرانه آغاز دل انگیز بهار

گره از خاک گشایند

و زمین دل من

بال پر باز کند

که شما در دل من خانه کنید

با خدا همدم و هم خانه شوید

و جز این نیست

همان جام جهان بین که در آن

هر کسی آب خورد

جان و تنش

عطر ابدیت یابد.

خاطرت در دل من

رنگین تر

عکست ای یار

ز جان در دل من شیرینتر

و خدا بیشتر از آینه

بر تو و من

مهر آیین تر.

برای عزیزم

به تو كز آينه شفاف تري !

به تو اي دوست سلام !

روزگارت آبي ست؟

هر كجا مي روي

اي همنفس آينه ها!

ردي از ياد خودت

بر دل من باز گذار.

بر سر قله نور

كه از آنجا

فاصله ها بي معناست

و زمين همچو اقاقي زيباست

ذهن را مثل كبوتر

به فضا بسپردم

تا خيال شب را

آسوده بپيمايد و هنگام سحر

بر لب پنجره احساست

دانه نور بچيند ز خيال

و براي من بنشسته به سجاده‌ي نور

عطر پيغام تو را باز آرد

خاطرت سبزترين خاطره ها

مهرت اي دوست

به گرمي بهار

و خدا

شاهد اين عشق اهورايي ما.

برای عزیزم

دل من مثل كوير

تشنه ي غربت و تفتيده ز مهر

در خيال خوش خويش  

آسمان را آبي مي بيند

تا مبادا ز سرش

آبي درياها پاك شود.

و ز يادش نرود

عشق اهورايي او

ياد مي آورد هنگام بهار

مهر، خود را با ابر مي آراست

و زمين دست تمنا

طرفش مي افراخت

نم نمك بارش باران

به دلش جان مي داد

ياد سبزش به زمين مي روئيد

و شكوفه به درخت

شاهد عشق زمين بود

به او.

خاطرت خاطره انگيزتر از خاطره ها

مهرت اي دوست

به جان بر دل من شيرين تر

و خدا از همه وقت

بر تو و من

مهر آيين تر

برای عزیزم

به تو مي انديشم

به تو اي باد سحرگاه

كه هنگام نماز

وقت روئيدن گل

وقت پرواز پرستوي خيال

سوي منزلگه عقل

بر آينه ها عطر محبت پاشي.

به تو مي انديشم

شايد اين انديشه

بشود كودك بازيگوشي

سنگ بردارد و بر شيشه غربت كوبد.

تا صداها همه از خانه دل

بال و پر گيرد

و بر شاخه توت بنشيند.

به تو مي انديشم.

به تو اي پاكترين خاطره ها

به زلال چشمت

رنگ گيسوي شبت

عطر گلهاي بهاري تنت

و به خود باز بگويم

كه زمين با همه ي وسعت دشت

تا دلش تر نشد از جوشش ابر

عطر گلهاي بهاري نگرفت

دل من همچو زمين

تشنه ي مهر تو بود

تا گل از گل شكفد

وقت باريدن نور از دل تو

خاطرت خاطره انگيز ترين خاطر من

عكس اي دوست

ز جان بر دل من شيرين تر

و خدا بر من و تو

از همه وقت

مهر آئين تر.

برای عزیزم

زندگي

جمع همين ثانيه ها است

که چو نيش عقرب

يك به يك

بر من و تو نيش زنند

و بگويند اينجا

زندگي در گذر است

و قطاري است كه در ريل زمان

مي تازد

و به هنگام گذار از پل نور

كه صداي قدمش با آهن مانوس است

فكر و دل را

به تامل خواند

و ندا در دهن سوت گذارد

و به فرياد بگويد اينجا

زندگي مثل قطاري جاري است

و توقف

 در آن بي معنا است

برای عزیزم

کنج تاریکی عقل

گوشه ی خلوت دل

به حصار کلمات اندیشم

و به خود می گویم

چقدر تنگ است

و چه کم جا دارد این زندان

تا که گنجشک خیال

از بن بوته ی احساس

بال و پر باز کند

و به خود جرات رفتن گیرد

و زمین تر شود از

جوشش ابر

و گل و بوته و ریحان

همه بی منت و مزد

پای در زمزمه ی آب زنند

و بدانند زمین

بی وجود کلمات

از همه روز روشن تر

آسمان آبی تر

و گل و بلبل

از همه وقت عاشق تر

و صدای چشمه

جاری تر از این خواهد بود.

برای عزیزم

در دل تنگ تر از تاريكي

نور شبتاب مه رويت را

همچون زمزمه ی باد در گوش درخت

همچون چوشش پيوسته چشمه

از دل تفتيده‌ي خاك

با باور تك به تك خاطره ها زنده كنم

و عزيزم!

ياد تو تازه تر از قطره نور

بر دلم تخم محبت پاشد

و سحرگاه كه مرغان همه يا رب گويند

و شفق از سر كوه

خون بر سفره شرق اندازد

باز با ياد تو از خواب گران برخيزم

و به خورشيد پيغام سلام بسپارم

كه تو را

با ياد من خسته ز خواب

بیدار کند

برای عزیزم

عشق را پايان نيست

اگر از آينه‌ي دل گاهي

گرد و خاك عادت پاك كنيم

به پرواز خيال

جان بخشيم

و بدانيم كه ما محتاجيم

و نخواهيم به عقل

دل خود گول زنيم

كه زمين زاده‌ي يك صاعقه بود

و زمان سيال است

عقل خود حادثه بود

زاده‌ي ترس و طمع

و خودش كودك نوپاي سخن

هر چه باشم خوبست

آن زماني كه زلال چشمت

عكس من را تاباند

و سخن راه دلم باز نمود

عقل را خواباندم

تا زمين پر شود از عطر خيال

و زمان بار تعهد به زمين بگذارد

برای عزیزم

در آينه‌ي صبح زرين بهار

همه چيز بيشتر آنچه كه مي بايد بود

رنگين بود

آسمان از همه روز آبي تر

گل رز از همه وقت عطر آگين تر

و عسل از همه چيز شيرين تر

و صدا چون چشمه، در گوش دلم

همچو نسيم جاري تر

و كمي دور تر از باغ خيال

چشم آهووش آهوي ختن

بر گذرگاه تجلي گه راز

آهسته قدم بر مي داشت

دل به گرماي دمش آرام سپرد

و چو خورشيد هنگام شفق

به زمين گفت سلام

و سلام آغاز گر زندگي آنها بود

برای عزیزم

پا به پاي قدم ثانيه ها مي شمرم

كه چو فردا آيد

در بزنگاه خيال

به بهار، خرمي ياد دهم

و تا خاتمه بارش مهر از بن ماه

ريشه در آبي پرواز بشوييم

و سر خان محبت برويم

و تو اي خاطره كز خاطره ها رنگين تر

مثل خورشيد بتاب

تا زمين دلم از بارش نور تو تر و تازه شود

و چو فردا بر سر هر قدمت بوسه زند

برای عزیزم

آخرين بار كه او را ديدم

نفسش همچو بلنداي نسيم آبي بود

باد با چادر او

رقصي تماشايي داشت

و خرامان قدمش

مثل قدمگاه بهار

خبر از سلسله بوي اهورايي داشت

و چه زود آينه ها

به تفرجگه چشمان شبش پاك شدند

و مشام گل شب بوي خيال

به صداي قدمش

دست نوازش بسپرد

عطر نرگس

چو به رايحه‌ي يار رسيد

در طبله عطار بماند

تا بهار از آمدنش شاد شود

و چو مرداد سراي ابديت يابد

برای عزیزم

من عزیزی دارم

که اگر گاهی از آن یاد کنم

دل من همچو بهار

به صدای قدمش تازه شود

و چو چشمم به افقگاه نگاهش افتد

مهر و ماه

از سر کوی محبت به زمین می تابد

و به فردای خیال

تا به سر منزل مقصود 

دگر راهی نیست.

من عزیزی دارم

که چو در چشمانش می نگرم

برق امید

 دلم را به شرار افروزد

و صدایش چو نظرگاه نسیم

برگ سبز  دل تنهایم را

تر و تازه کند.