همراه با بهار
که خدا هم تنهاست
و تنهایی فقط سهم خداست
ما زمین را به صدای نفسش آب دهیم
ما زمان را پی قد قامت او افشانیم
تخم آن در هر کوی
که ببارد رحمت
می سراید باران
می رهاند ما را
از فقسهای خیالی زمان
و زمین پر شود از عطر بهار
و زمستان را هم
دوست خواهم داشت
که زمستان نمک است
نمک زندگی چلچله در فصل بهار
گر نباشد دوران
چه کسی منتظر آمدنش خواهد بود؟
چه گلی می روید؟
و کجا زایش ابر
شود آن رود خروشانی
که برد غمها را
ای بهار! از پس رستاخیز
قدمت گلباران
خوش بیا تا نفسی تازه کنیم
دوستان را شادی
دشمنان را انصاف
کوچه ها را پر عطر
خانه ها را پر مهر
و عزیزان مرا آسایش
و نمازم پر احساس شقایق بر آب
و قنوتم را
پر کن از حس نیاز
و خدایا که تویی لایق آن تنهایی
تن تنهای مرا باران باش
خشک از تنهایی است
من تو را بوئیدم
در فضای سیال زمان
و چشیدم چو عسل
در صدای پر پرواز عشق
رونق عشق دگر بار
به بهاران بسپار
تا شود بارانی
آسمان احساس
و زمین تن ما تازه شود
جان گیرد
و برویاند لب جوی
ربنای احساس
خاطرت همچو بهار
در پس ذهن زمستان زده ام شیرین است
پس تو خورشید بیا
تا بروبم ذهنم
همه از گرد و غبار و سرما