آی آفتاب روشنم روح من و جان و تنم

 

سیب بهشت آفرین هم درد و هم درمان من

 

ای باده شیرین من هم صحبت دیرین من

 

ای نور نجم رهنما در وادی حیران من

 

ای ساقی روز الست جام جهان بگرفته دست

دامم شده گیسوی تو ای حور موی افشان من

یعقوب وار از دوریت سر در گریبان می کنیم

با بوی تو بینا شوم ای یوسف کنعان من

گو با صبا صبحی بیا بر آستان جان من

تا شاید از عطر تنت گلگون شود بستان من

تا صبح گر نالم زغم وز هجر تو بازم نظر

شعرم نباشد انتها ای حور مه تابان من

دائم ز درگاه خدا خواهم وصال روی تو

صد کاروان قربانی آن ساقی مستان من

شعرم اگر چه بی قدر در چشم خمار شماست

آنهم به قدر عاشقی ارزان مهرگان من